چی بگم

مجموعه ای از تهوعات و تنقلات یک مغز

چی بگم

مجموعه ای از تهوعات و تنقلات یک مغز

فروشگاه شوهر فروشی

فروشروشگاهی  در نیویورک که فروشنده اجناس زنانه بود به عنوان تبلیغ ادعا  کرد برای یک هفته شوهر می فروشد. 
اما این فروشگاه برای اینکار شرایطی را به شرح زیر درج کرد 

  1.  هر نفر فقط یکبار حق بازدید از فروشگاه را دارد
  2. فروشگاه 6 طبقه دارد که هر چه بالاتر بروید مردانی با ویژگیهای بیشتر می یابید
  3. شما در هر طبقه ای که هستید می توانید مرد مورد نظر را انتخاب و یا به طبقه بالاتر بروید ولی به طبقه پائین تر حق برگشت ندارید مگر برای خروج
  4. مشخصات مردانی که در هر طبقه  نسب شده بود عبارت بود از
    طبقه مشخصات
    1 این مردان شغل دارند و خدارو دوست دارند
    2 این مردان شغل دارند-خدا وبچه هارو دوست دارند. 
    3 این مردان شغل دارند-خدا و بچه هارو دوست دارند وخیلی خوش قیافه هستند. 
    4 این مردان شغل دارند-خدا و بچه هارو دوست دارند-خوش قیافه هستند و در کار خانه کمک می کنند. 
    5 این مردان شغل دارند-خدا و بچه هارو دوست دارند-مجلل هستند-در کار خانه کمک می کنند و حرکات قوی رمانتیک دارند. 
    6 در این طبقه هیچ مردی وجود ندارد و این طبقه فقط برای این ساخته شده که ثابت کنه راضی کردن زنان غیر ممکن است 

توبه نامه یک عدد ابلیس

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی

دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

چندی پیش مطلع شدیم از نامه نگاریهای ابلیس اهریمن ملقب به شیطان با چند تن از پادشاهان و سردمداران قبایل شیطان پرست افریقا و اینکه شیطان از منسب خود در آنجا استعفا داده و دست از شیطنت بر داشته و انشاء ا.. می خواهد آدم بشود

لذا سربازان خود را همه جا گماشته تا از جاسوسان و رابطان یکی از نامه ها را یافته و بو ببریم که این چه بویی اسنت که دیروز تلفن منزل زنگ زد و چون گوشی برداشتیم با تعجب دیدیم شیطان رو در روی ما ایستاده او نامه ای به دست ما داد و گفت

خوب اگه چیزی می خوای که حتما نباید لشکر کشی کنی یه SMS می زدی خودم برات می آوردم و بعد به سرعت برق و نور روان شد در کابل تلفن و در ادامه عینا نامه را ذکر می کنیم


سلام و درود بیکران بر ژورناسیل کبیر مباشر خوش نام حضرت جبرائیل امانتدار

من ابلیس اهریمن ملقب به شیطان رجیم میباشم و این نامه را بنا بر مهمی که تازه به وقوع پیوست این نامه را خطاب به سرور گرامم می نویسم تا ایشان زحمت نقل مطلب به جبرائیل و انعکاس دستورات بعدی به حقیر را عهده دار گردند

یکراست می روم سر اصل مطلب راستش را بخواهید چند وقتی می باشد که با یکی از قدیسان خدمتکار بارگاه کمی ارتباط دوستانه برقرار نموده ایم ولی هر از چندگاهی با ایشان به جدل پرداخته و تحریک می شویم به عرض اندام همین امر حدود ده سال پیش اتفاق افتاد و ایشان ادعا نمودکه:

- من از فریب بندگان خالص و پاک عاجزم و یکسره در لهو و لعب با معیوبان و کافرانم

پس رگ گردن ما گرفت و ایشان را گفتیم تو شخصی را در کره زمین به من معرفی کن که از نظر تو خالص است تا بروم و نامه اعمالش سیه کنم

دو روز بعد نام و مشخصات مردی را به ما داده و گفت :

- بیا اینم بنده خالص 60 سال عمر دارد و نامه اعمالش از کوچکترین گناه به دور است و یکسره ثواب و حج قبول و خیرات است اکنون اگر می توانی برو و او را فریب ده

آدرس گرفتیم،، روستای چپ رود در دل کشوری غریب، مردی به نام «پیر عیوض» درنگ جایز ندانسته و در جلد مسافری غریب وارد شدیم به روستا، احوال عیوض جویا شدیم، همه تائیدش کردند و بجانش دعا و گفتند که اکنون واعظ و کدخدای این روستاست و یکسره در منش کدخدایی و نقل وعظ است

یک سالی را در تلاش بودیم که ارتباطی با او بیابیم ولی او دائم الذکر بود و ذکر هم با وجود ما دشمن

تا اینکه روزی به شهر رفتیم تا محض تنوع کمی مردم بیازاریم که ناگه پیر عیوض را در شهر دیدیم و خیز به سمتش بردیم که دیدیم ای دل غافل درون کوچه ای شده و بسرعت خود را مستتر نمود و با ظاهری ناشناس راهی بازار شد و ما هم در پیش رفتیم او به بازار برده فروشان شد و جویای برده ای شد قوی پنجه و راز دار و با سواد پس به جادویی هیبت برده او خواسته را گرفتیم تا ما را دید پسندید و به کیسه ای زر خرید و به منزلی در همان شهر برد درب منزل که گشوده شد انواع اسباب طرب و منقل و آتش وذغال و القصه همه چی مهیا بود او مرا سپرد که هرگز کسی از مهمانانش نباید چهره من را ببیند و هرگز در هیچ انجمنی من حق ندارم آشنایی از او بدهم چه به خیر چه به شر و من پذیرفتم

پیر عیوض هر روز عصر مخفیانه به منزل می آمد و بسلط طرب به راه می کرد چندی گذشت مهمانی با خود آورد پشت پرده گوش بودیم برای فرصت مناسب فهمیدیم مهمان برادر پیر است ، پیر بی مقدمه از احوال خراب همسر برادر به او هشدار داد و راز ارتباط نهانی همسر برادر را فردی دیگر در روستای مجاور بر ملا ساخت خون برادر به جوش آمد پیر با گریه شمشیری را به برادر داد و گفت

- سالهاست که حفظش کرده ام ولی دفاع از ناموس بالاترین جهادهاست پس این را بستان و ناموست حفظ کن و ننگ بر این خاندان بیش از این روا مدار اما امشب را به منزل برو و هیچ حرفی به عیالت نزن صبح زود در حضور انظار مردم روانه شو تا همه بدانند که تو قاتل نیستی و از حیثیت و ناموس خود دفاع کرده ای

مرد قبول کرد و رفت پیر هم خارج شد و لختی بعد با جوانی به منزل برگشت به جوان گفت

- موضوع از این قرار است و اکنون برادرم قصد جان برادر و پدر تو را دارد هر چند برادر عزیز است اما خون ناحق به زمین ریختن در خاندان ما نمی گنجد و سپس با گریه شمشیری دیگر آورد و داد به جوان که بیا فردا صبح زود که برادرم عازم است برای قتل پدر و برادرت او را از پای در آور تا مردم نیز بدانند که تو از خاندان خود دفاع نموده ای

جوان نیز برفت هنوز در تعجب بودم که پیر عیوض صدایم کرد مبلغی پولم داد و گفت

- به بازار برو لیستی تهیه کن از تمامی شمشیر فروشان و آهنگران نزد ایشان برو و هرچه شمشیر دارند بخر هر جه هم توان تولید دارند تا یک ماه دیگر را سفارش بده ولی شرط کن در این یک ماه اگر کسی از ده چپ رود سراغ شمشیر گرفت آهنگر باید بگوید که به سفارش راست رودیان مشغولم و چنانچه راست رودی بود بر عکس بگوید به شفارش چپ رودیان.

متعجب و متحیر همان کردم صبح فردا برادر بی نوا را را کشتند دو روز بعد پیر عیوض زن جوانی را به منزل آورد و نصیحت آغاز کرد با گریه معمول که

- تو همسر مرحوم برادر عزیزتر از جان منی و مثل ابرها پاکی و این و آن اما اکنون که بیوه شده ای و برادر نیز برای حفظ ناموس به دعوی رفته نا امن است اینگونه زندگی کردنت پس بر تو واجب است به صیغه من در آمده که از محارم ما حساب شوی تا کسی کج فکری در حق تو نکند که روح برادر به خروش می آید

و ادامه داد که

- دو شب پیاپی خواب برادر دیدم که از من محرمیت تو را خواسته است

پس همانجا محرمیت جاری نمود همان شب حجله زفاف یافت که باید مطمئن می شد از هرز نشدن زن برادر

فردا برای من لباسهای فاخر خرید و به خانه آورد که

می خواهم با تو عهد شراکت ببندم البته یک بر هزار پس، امروز در هیبت یک فروشنده دوره گرد به ده می آیی و از هر نوع شمشیر چند عددی می آوری و هر کدام دیناری خریدی به ده دینار نرخ منهی که راست رودیان شمشیری در هیچ شهر باقی نگذاشته اند و در تدارک جنگی عظیمند و از همین رو نرخ ده برابر شده است و همچنین میگویی عهدی در دست فروشان است که اگر به دهی وارد شوند و تا ظهر روز بعد چیزی نفروشند دیگر فروش جنس بر ایشان حرام آمده و باید بدون فروش دیناری ده را ترک کنند.

فردا همان کردم، پیر عیوض در حال مرثیه خوانی برادر بود و از مردم می خواست که نگذارند خون برادر حیف شود و به سختی می گریست و با اشک فراوان فتوی جهاد صادر کرد مردم به تکاپو در آمدند و من بساط پهن کردم نرخ شمشیر یک به ده می گفتم ولی کسی حاضر به خرید نشد هوا داشت تارک می شد پیر عیوض در حضور مردم به من نزدیک شد و با صدای بلند گفت

- ای کاسب حرام خوار گران فروش آیا اینجا غریبی؟

گفتمش

- بلی

گفت

- امشب را به منزل من بیا و میهمان من باش تا نپنداری ما با غریبان و مسافران بدخلقیم اما این مردم هرگز تن به ذلت و خرید نا جوانمردانه این قداره ها با این نرخ نمی نمایند پس فردا که بیدار شدی جایی دیگر را برای فروش بیاب،

پس رو کرد به جمعیت که:

- اکنون شما هم به خانه بروید فردا هیئتی 5 نفره گسیل می کنیم به شهر تا برای تمام مردان روستا شمشیر بخرند نگران نباشید فردا صبح مشکل شمشیر را حل می کنیم

و مرا با خود برد منزل نیمه های شب بیدارم کرد و گفت

- فردا را تا ظهر می خوابی و ظهر حر کت می کنی به رفتن اگر کسی نرخ شمشیر پرسید ده را ده برابر کن و هر چه اصرار و التماست کرند بگو که نمی توانی درنگ کنی باید نزد راست رودیان بروی پس به آنجا برو و همان کن و هر بار ده برابر اضافه کن برنرخ شبی را آنجا باش و بی آنکه چیزی بفروشی به این روستا بازگرد

ظهر از خانه پیر که خارج شدم داشت وعظ میکرد که

- هرچند قلبم راضی به این بی انصافی نیست اما از آنجایی که هیئت اعزامی خبرهای بدی از مجهز شدن دشمن آورده پس ما را واجب است تجهیز دفاع لذا هر کس هرچه می تواند بفروشد و هر مبلغ می تواند تهیه کند تا این دستفروش نرفته هرچه شمشیر دارد از او بخرد حال بروید از گاو و گوسفند و گندم و طلا هر مقدار می توانید و ذخیره کرده اید بیاورید که خرج دفاع از ناموس و روستا نمائیم

مردم مرا دوره کردند و من دستور پیر عیوض اجرا نمودم و رد اندک زمانی نرخ شمشیر به هزار برابر رسید مردم هم قانع به خرید بودند اما اصرار می کردند که من بمانم تا احشام و محصولشان رابفروشند و من قبول نمی کردم ناگهان پیر عیوض فریادی کشید و جمعیت خاموش شد

- مردم از چه می هراسید مردم راست رودیان هرچه شمشیر می خواستند به نرخ واقعی از شهر خریده اند دیگر دیناری برای این شمشیرها نمی پردازند

پس رو نمود به من

- دوره گرد باشد برو اما می خواهم قولی بدهی ترا به نمکی که دیشب به تو دادم اگر در آنجا خریداری نداشتی باز آی و با مردم بیشتر مدارا کن و دام و گندم ایشان را هم بجای پول قبول نما تو تاجری و در جایی دیگر توان فروش آنها را داری اما این مردم نمی توانند به قیمت معامله کنند

پذیرفتم و ما بقی ماجرا طبق دستور پیش رفت نرخ شمشیر رسید به میلیون برابر واقع، مردم راست رودیان هم صبح به شهر رفته بودند و چون شمشیر نیافته بودند هرس خرید بر ایشان نشسته بود و تمنا و التماس من می کردند و من طبق دستور گذشتن ظهر را بهانه می کردم و نمی فروختم به چپ رود که رسیدم خبر نرخ جدید پیش از من به روستا رسیده بود مردم با هر آنچه در منزل داشتند صفی طویل درست نموده مشتاق ورودم بودند آن شب تا پاسی از شب اموال مردم را به یک پنجم نرخ می خریدم و شمشیر به یک میلیون برابر نرخ می فروختم و القصه تمام ثروت روستا در لحظه ای به دخل من که نه البته دخل اربابم پیر عیوض سرازیر شد صبح فردا با تمامی اموال به شهر بازگشته مطابق دستور تمامی حیوانات را در طویله ای که از قبل تدارک دیده شده بود نگه داشته و هیچ اقدامی برای فروش هیچ دامی و یا غله ای ننموده، تعدادی دیگر شمشیر برداشته به راست رود رفتم پس مردم همان کردند و من نیز باز همان یک هفته بعد بار گندم به روستا بردم دیدم تمامی روستا در خون و خاک و آتش استو مردم زخمی و ناتوان و گشنه، آنچنان که دل ابلیس به درد آمد

نرخ گندم طبق دستور صد برابر اعلام نمودم و شرط قبلی را تکرار، مردم نزد پیر عیوض شدند که

- چه کنیم ما را آه در بساط نیست

پیر قدری اندیشید به من گفت

- ای تاجر بزرگ برای تو کراهت دارد دوره گردی ما اینجا دکانی به تو اهدا می کنیم که سامان یابی و تو نیز قدری با مردم رنج دیده و جنگزده ما مهربانتر باش و باز از هر چه به مردم می فروشی ده درصد نیز به حساب من واگذار و از ایشان 90% سهم بگیر، افسوس توانی بیش از این نیست تا همه را میهمان سفره خود کنم

اما مردم باز گفتند

- یا پیر ما همانم نداریم کشت و زرعمان خشکیده و داممان از دست رفته چه کنیم؟

پیر اندکی تفکر نمود باز با همان گریه آشنا فتوی جدید صادر کرد که:

- چون ما در جنگیم پس بر ما راهزنی حلال است و خدا می بخشد پس از امشب در دسته های ده تایی جاده های اطراف را ببندید و کاروان ها را جلو دار شوید، اما تجاوز به ناموس مردم نبینم و شایعه بی احترامی به پیران را نشوم

گویی راست رودیان نیز بیش از جنگ در حال چشم و هم چشمی باشند از روز بعد ایشان نیز جاده های اطراف راست رود را تخلیه می کردند دیری نپائید که هیچکس را جرات توشه بردن در هیچ جاده نبود گندم من به هزاران هزار برابر قیمت به فروش رفت پس مردم طلب گوشت کردند اما کاروانی را یارای گذشت از جاده نبود نزد من آمدند من طبق دستور گفتم

- نمی توانم جاده ها نا امن است اگر شما به من حمله نکنید اشرار راست رود را چه کنم؟

لذا باز با امر پیر عده ای از بزرگان دو طرف نشستند و قرار دادی امضا نمودند که هرچند جنگ بر دوام خود باقی است اما من بی طرف بوده و مجازم با هر مقدار بار از هر جاده ای گذر نمایم و در عوض راست رودیان نیز می توانند با اعزام یک نماینده هر هفته تمام مایحتاج خود را از من خریداری کنند قراردا امضا و مهر امان بر رویش داغ شد و من به عنوان فروشنده انحصاری عازم شهر شدم در شهر نیز غوغایی بود هرج و مرج عجیبی بود شایعه جنگ و خونریزی بین راست رودیان و چپ رودی ها و همینطور کم شدن تردد کاروانها خود بخود نرخ ها را دو صد برابر بالا برده بود ما چند راسی دام سر زده و برگشتم و با تعریف از آنچه دیده بودم طبق دستور گفتم

- توان خرید گوشتی بیش از این را نداشته پس باید مطابق با جیره بندی بفروشیم که به همه برسد

هفته بعد که به شهر رفتم گوشت در شهر نیز کوپنی بود و دکان قصابها پر ازدهام اما بشنوید از احوالات پیر عیوض:

حیاطی عظیم بنا نموده بود و زنان بیوه مانده از جنگ را به صیغه خود در آورده بدانجا می برد به این بهانه که ایشان را یارای راهزنی نیست پس ما از آن ده درصد طعام ایشان را تامین می کنیم و هر روز به بهانه های مختلف از مردم مبلغی به عنوان کمک به ده درصد خیرات ملوکانه پیر عیوض به بیوه زنان اخذ می نمود و مردم نیز چنان راهزنی می نمودند گمان می بردی که مادرزاد راهزن و طرارند از کاروانی که نمی گذشتند هیچ به یکدیگر نیز مروت ننموده و هر شب خونی به نا حق به زمین می ریخت چند صباحی بعد شایعاتی از روابط پیر عیوض و زنان بیوه به گوش می خورد که روزی پیر عیوض همسر خود را مجبور نمود نزد ما بیاید و بابت نا توانی پیر از نزدیکی و اینکه او ده سال است با او نزدیکی نکرده از ما دارویی طلب کند و ما هم مطابق دستور دهان به دهان ناتوانی ده ساله پیر را گوشزد نمودیم اما رفت و آمد او به حیاطی که دیگر حرمسرای پیر بود چنان زیاد بود که هنوز اندکی تصوراتی پیرامون پیر داشتند پسپیر بازهم دست به کار شد و اینبار همسرش را نزد ما فرستاد که ای تاجر غریبه با من آن کن که همسرم ده سال است نمی تواند کرد و ما هر هفته مطابق دستور همبستر زن پیر بودیم تا همه بدانند پیر عاجز است و نا توان کار که به اینجا رسید طاقت بریدیم و نزد آن پری خدمتکار بارگاه شدیم که

- هی مسخره می نمایی ما را؟ این پیر وارسته ترفندها در آستین دارد که ما حتی خواب آنها را هم ندیده ایم پس چگونه او را بفریبیم که او ما را هم فریفته؟

مقرب درگاه قبول نکرد و گفت

- بمان تا ساعت 12 شب که برای نظافت می روم به بارگاه دفتر از محکمه بربایم بیاورم تا با چشم خود بینی

دفتر آورد نامه اعمال پیر عیوض چپ رودی سفید سفید بود تعجب کلاهمان را انداخت شک نکردیم که نیرنگی دیگر در کار است هرچه اندیشیدیم هیچ بر مغز ما خطور نکرد شایدیکی از مقربین درگاه را فریفته و با پول و وعده تتمیع نموده باشد ولی نه مقربین که نیازی به پول نداشتند وانگهی او که چشم دیدن جن و پری را داشت لذا شب بعد بازگشتیم به چپ رود و در هیبت یک پشه درون منزل پیر عیوض شدیم ، پیر در حال عشرت با نو زنان خود بود ساعت که به نیمه شب رسید پیر همه تعلقات رها کرد و به استخر شده غسلی گرفت و به اطاق خود رفت و قران بر سر نهاد و با همان گریه که میشناختم رو به خدا نمود که:

- الهی العفو خدایا تئبه بار الهی منرا ببخش من بی تقصیرم از این همه عذر و گناه هر چه هست مقصر شیطان رجیم است که وسوسه انگیز خطاست خدایا بر من ببخشو بر بار شیطان بریز

آری تازه فهمیدم به چه سان روز قیامت باید تاوان گناهان عظیم پیر عیوض را به دوش کشم لذا در آن به دوزخ آمده این نامه را نوشتم که دیگر ملائک نیز در جریان امر باشند  

ما از این ساعت بطور رسمی  از سمت شیطانی توبه نموده  

لطفا جهت تفریح شخص دیگری را بیابید

ابلیس تواب