این دلیران کز دو مو ترسیده اند!
گر امیرند از چه روترسیده اند؟
گر که خون خویش را افشانده اند
ازچه از رنگ لبو ترسیده اند؟
نموده با دو چشم سبز اوباش
درونم اغتشاشاتی فروپاش؟
دو ابروی کمان با تیر مژگان
زده آتش دکان دین و ایمان
شکایت دارم از لبهایی غنچه
که جای بوسه ام داده شکنجه
بنی آدم اعضای یک پیکرند؟
اگر سعدی اینها ز یکدیگرند
چو عضوی بدرد آمده پس چرا
دگر عضوها بر سرش می پرند
قسمت اول را اینجابخوانید
بازم خوبه امسال ساله جهاده
مجاهد بی کار تو شهر زیاده
شکر خدا پاشو می ذاره زمین
از هر طرف سر می رسن خیرین
تو صحنه ظاهر می شن اهل ثواب
برادرا صف می کشن با ماشین
گفتی نه نه که توی شهر زیادن
دخترکانی که پی فسادن
بپا یه وقت کلاه سرت نذارن
بلا ملا یه وقت سرت نیارن
نه نه کلاه که سر من نذاشتن
تازه، کلاه از سرمم برداشتن!
اینجا به بنده می گن آدم شناس
بس که زرنگم و تیز و با کلاس
از وقتی که شدم شاگرد بقالی
خدا رو شکر کارم شده حمالی
گلاب به روت نه نه شدم کارگر
جاتون خالی کار می کنم عین خر
اینجا نه نه زندگیا فرق داره
خیلی با آبادی ما فرق داره