بعد از برگزاری چندین جلسه از دادگاه اغتشاشات اخیر و شنیدن اعترافات پیر و جوان و بزرگ و کوچک و اینکه با تعجب می دیدیم که متهمان وقتی در جایگاه دفاع می ایستادند بجای دفاع از خود به دفاع از بازپرسین خود پرداخته و چه بسا بیش از کیفر خواست خود را گناهکار می دانستند
و پس از بروز شدن وبلاگ ابطحی، شاهد بودیم که حجاریان نیز وبلاگش را از زندان بروز کرد!!
آنهم با چه مطالبی این فقط گوشه ای از مطالب این وبلاگ پر محتواست:
مثل هر شب، قبل از صرف شام، با کمک بازجوی عزیزم(حاج علی) وارد استخر شدم تا تنی به آب بزنم. درسته که حاج علی برادرم نیست اما در حقیقت از برادر بهم نزدیک تر است، در این مدت که در بازداشت هستم اصلا دلتنگ خانواده نشدم زیرا حاج علی با مهربانی هایش نمی گذارد ذره ای در وجودم نگرانی رخنه کند ... حاجعلی لبخندی زد و گفت: داش سعید، وجدانا توی این مدتی که من در خدمت شما بودم، شما کوچکترین بی احترامی ای از من دیدهای؟ با تعجب گفتم این چه حرفیه حاجعلی، خدا خودش میدونه که شما مثل یک برادر حقیقی برای من زحمت کشیدهاید، چرا اینو می پرسی؟
بعد از شام حاجعلی رفت و از اتاق کناری یه لپ تاپ آورد. باید بگم که ین جایی که من هستم همه جور امکاناتی داره از استخر مجهز بگیر تا اینترنت پر سرعت.
حاجعلی زودی به اینترنت وصل شد و یک سایتی رو باز کرد، توی اون سایت عکسی از من منتشر شده بود، به عکسم اشاره کرد و گفت: ببین چی نوشته اند این ضد انقلاب ها، گفته اند که اون نشانی که روی لب های تو است به خاطر اینه که من شکنجه ات کرده ام. حاجعلی نتونست خودش رو کنترل کنه و های های زد زیر گریه (حاج علی زد زیر گریه ها، بازجوی آقای حجاریان ببینید چه دل نازک)... دستی به سرش کشیدم و گفتم گریه نکن مرد و ادامه ماجرا ...
نمی دانم چرا یاد این دو داستان مربوط به زمان استالین افتادم:
یک هیئت از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بود. بعد از جلسه استالین متوجه شد که پیپ اش گم شده و از رئیس «کا.گ.ب» خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجی پیپ او را برداشته یا نه. بعد از نیم ساعت، استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و فهمید که از اول اشتباه کرده و از رئیس «کا.گ.ب» خواست که هیئت گرجی را آزاد کند.
رئیس «کا.گ.ب» گفت: متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیئت اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و بقیه هم موقع بازجویی مردند
در بین چند دوست که می خواستند برای کار به شوروی بروند یک نفر داوطلب شد که پیش قدم بشود و با دوستان خود قراری گذاشت، چون مسلم بود نامه ها باز و خوانده و سانسور می شوند قرار شد او به آنجا برود و نامه ای برای دوستانش بنویسد و اگر نامه را با خودکار آبی نوشت آنها بدانند که مطالب نامه تماما واقعیست و شرایط خوب است وگرنه اگر نامه را با خودکار قرمز نوشت بدانند که مطالب نامه را از روی ترس نوشته و واقعیت ندارد
بعد از چند وقت نامه ای از او رسید که با خودکار آبی نوشته بود:
اینجا هوا آفتابیست و هر روز سحر با صدای گنجشکان از خواب بیدار می شویم، وضع کار و اقتصاد مردم هر روز بهتر می شود و در مجموع همه چیز عالیست، پلیس مهربان و فروشگاه ها مملو از مواد غذایی هستند وفور نعمت است فقط تنها چیزی که نتوانستم پیدا کنم خودکار قرمز است!
حالا اینکه من چرا یاد این خاطرات افتادم نمی دانم ولی متاسفم که بین بازجوهای ما اینقدر تفاوت است که عده ای نوجوان و جوان باید در کهریزک جانشان را از دست بدهند و بعضی دیگر استخر شنا و لب تاپ و کباب و اینترنت پر سرعت و خلاصه هر چیز دیگر که بخواهند بجز خودکار قرمز در اختیارشان است
Gosh, I wish I would have had that information earlier!
Wowza, problem solved like it never happened.
That's really thinking out of the box. Thanks!
The paragon of understanding these issues is right here!
Well I guess I don't have to spend the weekend figuring this one out!
A few years ago I'd have to pay someone for this information.
Superb information here, ol'e chap; keep burning the midnight oil.
This article achieved exactly what I wanted it to achieve.
This insight's just the way to kick life into this debate.
Why do I bother calling up people when I can just read this!
If you want to get read, this is how you should write.